خاطرات آشنایی با عشقم سیامک

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->-->

$$$

-->-->-->

کد های افکت بر روی لینک ها

$$$

-->-->-->

کد بزرگ شدن و سایه دار شدن تصاویر

$$$-->-->--> -->-->--> -->-->--> -->-->--> $$$ $$$

-->-->-->
$$$
-->-->-->
$$$

-->-->-->

لیزر سبز

$$$-->-->-->

غروب یک روز دل انگیز بهاری بود و من مثل همیشه درراه بازگشت به خانه . بازهم ترافیک نواب امانم رو بریده بود . اون روز برخلاف روزهای دیگه خسته به نظر میرسیدم. در مسیر نواب به سمت ستارخان بودم که احساس کردم یه نگاه دنبالمه. خودم رو زدم به بیخیالی و گذشتم.اما آن نگاه دایم دنبالم بود و به نوعی آزارم میداد. در همین تعقیب و گریزها بودم که رسیدم به خانه .ریموت رو زدم و خواستم وارد پارکینگ بشم که از آینه ماشین متوجه حضور اون غریبه شدم . اینبار از ماشینش پیاده شده بود و باز هم محو تماشای من. خیلی بی تفاوت از کنارش گذشتم .تمام شب رو به فکرش بودم و ناخودآگاه یاد نگاهش می افتادم.....اون شب با تمام دغدغه های فکری گذشت. صبح از خواب بیدار شدم و آماده برای رفتن به دانشگاه. تمام روز تو دانشگاه بازم فکرم مشغول نگاه آن غریبه بود .نمیدونم چرا.... چرا..... و چرا.....اما تصویرش از جلوی چشمم محو نمیشد.از دانشگاه که برگشتم راهی سالن شدم تا به نوعی خودم رو مشغول کنم .اون روز هم به پایان رسید و من راهی خونه شدم. وارد کوچمون که شدم ؛ متوجه شدم ماشینی جلوی ورودی پارکینگ پارک کرده.ماشین رو کناری پارک کردم و به سمت اون ماشین رفتم . گفتم شاید شماره گذاشته باشه برای برداشتن ماشینش.اما نزدیک که شدم هیچ آثاری از شماره نبود. بیخیال شدم و به سمت ماشینم رفتم . اما همین که خواستم در ماشین رو باز کنم ؛ با چهره یک پسر روبرو شدم.همون پسری که دیروز در تعقیبم بود . برای یک لحظه نگاهمون به هم گره خورد . سلام داد و یک شاخه گل. از اونجایی که من به راحتی با کسی برخورد دوستانه ایجاد نمیکنم؛خیلی معمولی گفتم : ممنون میشم اگه ماشینتون رو از جلوی پارکینگ بردارید.اون پسر هم با کمی مکث گفت : منم ممنون میشم اگر این گل رو از من پذیرا باشید. اینبار با خشم من روبرو شد وبا عصبانیت تمام گفتم:آقای محترم مگه من با شما شوخی دارم؟لطفا مزاحم نشید. در همین حال بود که نگاهم متوجه چشم های اشک آلود پسر شد.اما باز هم بی تفاوت بودم . ماشینش رو برداشت و من وارد پارکینگ شدم. وقتی رفتم خونه اصلا حوصله پدر و مادرم رو نداشتم . مستقیم وارد اتاقم شدم. اون شب سردرد بدی داشتم وبه سختی خوابم برد. صبح کلاس نداشتم . تصمیم گرفتم خونه بمونم و بعد از ظهر برم سالن.ساعت 5 بعداز ظهر بود که تصمیم گرقتم حاضر شم و برم بیرون . اما حوصله رانندگی نداشتم و ترجیح دادم پیاده روی کنم. به سر کوچه نرسیده بودم که احساس کردم یکی دنبالمه. خیلی آروم برگشتم و دیدم همون پسر.با ماشین نزدیکم شد و گفت : میتونم چند لحظه وقتتو بگیرم ؟ قول میدم اگر بعد از صحبت هامون از من خوشت نیومد دیگه مزاحمت نشم. ودر پاسخ این همه اصرار فقط یک جمله از من شنید:آقای محترم من حرفی با شما ندارم . دفعه بعد باشما جور دیگه ای برخورد میکنم. مسیرم رو عوض کردم که نتونه دنبالم بیاد.تمام مسیر به برخوردم فکر میکردم و دایم خودم رو سرزنش میکردم که نباید اینقدر سرد برخورد میکردم .اون روز هم با تمام فکر و خیال های آزار دهنده گذشت. فردا در حال برگشت به خونه بودم احساس کردم دلم یه جوریه ....وارد منزل که شدم بعد از سلام واحوالپرسی با خانواده وارد اتاقم شدم که مادرم پشت سرم آمد و گفت : دیبا جان یه پاکت همراه یه گل برایت فرستاده شده میشه بدونم کیه ؟ من هم در حین بهت زدگی گفتم :نمیدونم اما من منتظر کسی نبودم! مادرم از اتاق خارج شد و من بدون معطلی به سمت پاکت رفتم و بازش کردم.باورم نمیشد پاکت مربوط به همون پسر بود.

 

(( با خط زیبایی نوشته بود: سلام خانومی. قول داده بودم دیگه مزاحمت نشم. بخاطر همین مجبور شدم تمام احساسم را درون این پاکت بزارم. نمیدونم اسمش را هرچی میخواهی بزار.پرویی...... گستاخی..... بی ناموسی..... هرچی. اما من اسمشو عشق میزارم چون درونم رو متحول کرده و اگه روزی نبینمت غمگینم . این هم شمارم............ منتظرتم عشقم.))

 

اسمش سیامک بود. پاکت رو کنار تختم گذاشتم و دست خودم نبود فقط میخندیدم.خندم از این بود که مردم چه راحت اسم عشق را به زبون می آورند. اما غافل از اینکه خودم ؛ یه دل نه صد دل عاشق شده بودم ..... به همین راحتی.

 

چند روزی گذشت و از سیامک خبری نبود . دلشوره بدی به جونم افتاده بود. با اینکه هنوز با هم آشنا نشده بودیم و حتی یکبار هم ؛ هم صحبت نشده بودیم اما دلم بهونشو میگرفت. وسوسه شدم که با همراهش تماس بگیرم.اما هرکاری میکردم نمیتونستم.تا اینکه فردا بی اختیار دستم سمت گوشی رفت و ش

 

مارشو گرفتم. بعد از چند تا بوق صدای مردونه اش از پشت گوشی گفت :جانم. نمیتونستم حرف بزنم زبونم بند اومده بود.برای چند لحظه سکوت زیبایی بینمون حاکم شد .

 

درصورت ناباوری گفت: سلام خانومی . خوبی .من منتظرت بودم. چه احساس زیبا و چه حس قشنگ و دل نشینی...

 

گفتم : سلام ودر پاسخ گفت: سلام عزیزم . چطور دلت اومد انقدر منو منتظر بزاری سنگ دل ؟؟؟؟؟

 

و این شد آغاز آشنایی  (( دیبا و سیامک ))

 

دیبا و سیامک هرروز بیشتراز روز قبل به هم وابسته میشدند ؛ هر لحظه عاشق تر.یک عشق باور نکردنی که تمام اطرافیان حسادت به خرج میدادند.

 

سیامک شده بود تمام زندگیم.وای به روزی که نمیدیدمش .وای به لحظه ای که صداشو نمیشنیدم.دنیا روسرم خراب میشد . شده بودم مثل دختر بچه های 12 ساله.سیامک هم حال و احوالش بهتر از من نبود و دایم بهونه میگرفت.روزها و شب هامون به همین منوال میگذشت و عشق و علاقمون همواره پابرجا بود.هردو غرق در عشق بازی و لمس این حس قشنگ. تا اینکه یک روز اصلا از سیامک خبری نشد.هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد. داشتم دیوونه میشدم رفتم دم مغازش. دوستش گفت سیامک امروز نیومده.کل روز رو داغون بودم و جز گریه کاری دیگه نداشتم.ساعت نزدیک 8 شب بود که سیامک بهم smsداد که دیبا یه مشکلی پیش اومده بود مجبورشدم از تهران خارج بشم.ببخش عشقم نگرانت کردم ؛ فردا میبینمت. من که خیلی عصبانی شده بودم گوشی رو خاموش کردم.اتاقم رو تاریک کردم و خوابیدم. صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.دوستم بود وگفت: دیبا امروز سالن مشتری داری حتما بیا.چرا گوشیت خاموشه؟ یادم افتاد گوشی رو دیشب خاموش کردم.سریع روشنش کردم. وای چندتا میسکال از سیامک داشتم. اما باهاش تماس نگرفتم چون خیلی خیلی از دستش دلخور بودم.درهمین حال بود که گوشیم زنگ خورد.سیامک بود.جواب دادم وبا بغض گفتم: سیامک جان این بود رسمش که منو بیخبر بزاری و بری شهرستان؟ یعنی من انقد بی ارزش شدم؟سیامک هم حال خوبی نداشت. گفت: مقصرم عشقم میدونم.سفرکاری بود قول میدم دیگه تکرار نشه. من هم بخشیدمش.یعنی راهی جز این نداشتم. مگر آدم حریف دلش میشود؟؟؟چندروزی به همین منوال گذشت و ما یک لحظه هم از حال هم غافل نبودیم.اما شکم به سیامک هرروز بیشتر میشد.مثل سابق نبود.یکدفعه غیبش میزد یا کلی پشت خط میموندم تا جواب گوشیشو بده.در حین مکالمه احساس میکردم یه جای خلوته وهیچ سرو صدایی نمیاد.بارها ازش خواستم که هر اتفاقی می افته منو در جریان بزاره.اماهربار با خونسردی تمام جوابم رو میدادو میگفت: عشق نازم نگران نباش من خوبم و هیچ اتفاقی نیوفتاده و نمیوفته تا وقتی که تو در کنارمی. اما من دیگه خسته شده بودم و فکر و خیال آزارم میداد.تا اینکه یک روز رفتم مغازش وانقدر نشستم تا بیاد....

 

چند دقیقه ای طول کشید و سیامک اومد.اما نه اون سیامکی که من منتظرش بودم.با ظاهری خسته و گرفته.وارد مغازه شد و همین که منو دید جا خوردوخیلی ناراحت شد که چرا با دوستش تو مغازه تنها بودم. گفتم:سیامک جان باید با هم صحبت کنیم اما نه اینجا.سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت کافی شاپ.سیامک که هنوز ازم دلخور بود با عصبانیت گفت: دیبا تو مگه به من شک داری؟ این کارا چیه میکنی؟ من هم که دیگر طاقتم تمام شده بود با جدیت تمام گفتم: سیامک یا همین الان اعتراف میکنی چی شده یا دیگه دیبا بی دیبا؟ برای همیشه هم از زندگیت میرم بیرون.

 

از من اصرار و از سیامک انکار.هرچی خواستم از زبونش بکشم بیرون که چی شده موفق نمیشدم.تا اینکه زدم زیر گریه و زاری. التماس کردم و قسمش دادم. از اونجایی که سیامک اصلا طاقت دیدن اشکامو نداشت.خیلی زود معترف شد و به زبون اومد.

 

زمانی که سیامک از اعتیادش به مواد مخدر اعتراف کرد و گفت: دیبا اگر پنهان میکردم دلیلش این بود که تورو از دست ندم....همین. اما من همین جور مات و مبهوت با چشم های گریون فقط نگاهش میکردم. باورم نمیشد سیامک من... کسی که با یه سرماخوردگی معمولی من رو تا مرز مرگ میبرد تا خوب بشه به این درد گرفتار شده بود.

 

اونروز بعد از شنیدن واقعیت از زبون سیامک فقط اشک میریختم و قدرت بیان نداشتم. به هروضعی بود از کافی شاپ خارج شدم و رفتم سمت ماشین.سیامک که دید حالم خوش نیست منو به خونه رسوندو بعد از کلی عذرخواهی و قول دادن برای ترک از هم خداحافظی کردیم. من اما دنیا دور سرم میچرخید. دایم خودم رو سرزنش میکردم که مگه چی از عشقم برای سیامک کم گذاشته بودم؟ مگه چه کمبودی داشته که این بلارو سر خودش آورده؟

 

اون شب تا صبح بیدار بودم و به فکر چاره ای برای سیامک.هواروشن شد و سیامک 7 صبح تماس گرفت.گوشی رو برداشتم و بعد از کلی قربون صدقه هم رفتن  سیامک گفت : ناهار با هم باشیم. نزدیک ظهر بود که اومد دنبالم.از اول راه شروع کرد به شوخی کردن و خندیدن با من.ولی من مثل برج زهرماربودم. هرکاری میکردم فکروخیال ولم نمیکرد.موقع صرف ناهار بود که خیلی جدی به سیامک گفتم: سیامک جان تصمیمتو گرفتی برای ترک؟ اولش یه اخمی بهم کرد و بعدش گفت هرچی خانومم بگه..

 

فرداش باهم رفتیم مرکز ترک اعتیاد. و خوشحال بودم که سیامک به خواست خودش اقدام به ترک کرده بود.طی مراحل ترک هیچ چیزی برای سیامک کم نزاشتم.همه جوره کمکش کردم و کنارش بودم . روزهای خیلی سختی بود .اما دلداریش میدادم  و از آیندمون و روزهای خوب کنار هم بودنمون میگفتم. شاید این حرف های من بود که دلگرمش میکرد و صبر و استقامتش رو برای ترک مواد بیشتر میکرد.

 

روزهای سخت ما تقریبا تموم شد و من و سیامک برگشتیم به روزهای آغازین عاشقیمون و عاشق تر از اون روزها.

 

8 ماهی از آشنایی من و سیامک گذشت.یک روز سیامک گفت: دیبا من دیگه خسته شدم و این هفته با خانوادم میام خواستگاری. خب طبیعی بود . من هم خسته شده بودم و دوست داشتم هرچه زودتر به هم برسیم. موضوع را با خانوادم در میان گذاشتم. از اونجایی که من تک فرزندم و پدر و مادرم خیلی نگران آیندم بودن به سختی موافقت کردند. پدرم گفت:دیبا جان فقط به عنوان یک آشنایی باشه که دو خانواده با هم بیشتر آشنا بشن. من هم که اصلا توقع همچین برخوردی از پدرم نداشتم ؛ اونم در مورد تنها عشقم سیامک با بی احترامی رو به پدرم گفتم :من و سیامک باید به هم برسیم . حالا شما اسمشو بزارید آشنایی یا هرچی. ولی بدونید که من و سیامک برای هم میمیریم...........

 

خلاصه این یک هفته خیلی سخت گذشت. تا اینکه پنج شنبه شد و شب سیامک همراه خانوادش اومدن خونمون.خانواده سیامک هم در سطح خانواده مابودن و پدر ومادر محترمی داشت. ومن خوشحال بودم که پدرم نمیتونه ایرادی بگیری.هیچ وقت فراموش نمیکنم شب خاستگاری رو. من و سیامک انگار روز اول بود که همدیگرو ملاقات میکردیم . دیوونه وار به هم خیره میشدیم. همه نگاه ها سمت ما بود.به عشقی که بینمون حاکم شده بود. اون شب هم با همه خوبی ها و خوشی هاش گذشت و خانواده ها با هم آشنا شدن. من و سیامک اما همواره به فکر رسیدن به هم و در سوختن عطش یکدیگر.......

 

بعد از دوروزی که از مراسم خاستگاری گذشت ؛ یکروز پدرم صدام زد و گفت:دیبا جان باید با هم صحبت کنیم. پدرم طی تحقیقی که از سیامک به دست آورده بود؛ متوجه اعتیاد سابق سیامک شده بود و زمانی که این موضوع رو مطرح کرد با عصبانیت من روبرو شد. گفتم: اما پدر این موضوع مربوط میشه به گذشته سیامک وهر انسانی مرتکب خطا میشه.مهم الانه که سیامک پاکه پاکه ومن به پاکی سیامک قسم میخورم. چون در تمام مراحل ترک لحظه به لحظه همراهش بودم.

 

اما پدرم زیر بار نمیرفت و میگفت : این پسر به درد زندگی نمیخوره چون هر آن امکان لغزش مجددش هست. از فردای آن روز من شدم یه دیبای دیگه و ارتباطم رو با خانوادم کمتر کردم. در این میان هم سیامک اصرار بر این داشت که چرا پدرت جواب مثبت نمیدهد؟ ومن که اصلا نمیخواستم سیامک ناراحت بشه ودوران سرسام آور اعتیاد برایش تداعی بشه؛میگفتم : که پدرم میگه باید بیشتر با هم آشنا بشیم.هرروزم شده بود عذاب...نه خواب داشتم و نه خوراک.

 

تا اینکه سیامک شک کرد وگفت: دیبا من که میدونم پدرت متوجه اعتیاد سابق من شده ؛ دیگه چرا پنهون میکنی؟ من اما میزدم زیرش و میگفتم :اصلا اینطور که فکر میکنی نیست و دایم بهش میگفتم :هیچ چیز نمیتونه مانع جدایی ما بشه.

 

یه چند وقتی به همین منوال گذشت تا اینکه اون اتفاق شوم افتاد.

 

ومن در اوج ناباوری .....در اوج عشق و علاقه وافر به سیامک......

 

برای همیشه عشقم رو از دست دادم.

 

سیامک من کسی که شده بود نفسم؛ جزیی از پاره تنم؛

 

رفت و منو با یه دنیا عاشقی نافرجام تنها گذاشت.

 

سیامک در اثر تزریق بیش از حد مواد دارفانی را وداع گفت.

 

امروز که دارم قصه عاشقی خودم و سیامک رو براتون مینویسم ؛ حدود دوسالی هست که دیگه تنهام .

 

تنهاتر از همه.اما با دلی عاشق؛ عاشق تر از همه.....

 

عشق به سیامک مثل یک خوره تمام وجودم رو داره میخوره....

 

الان سیامک دور از منه و توی یه دنیای دیگه اما .... عشق و علاقش هرگز از دل و قلب من نرفته ؛ بلکه بیشتر هم شده.

 

ومن هرروز بیشتر میخواهمش و عاشقانه تر.....

 

                                                  داستانی بر اساس واقعیت

♠ ƧƛӇЄԼЄ ƛƦƛMЄƧӇ ♠...
ما را در سایت ♠ ƧƛӇЄԼЄ ƛƦƛMЄƧӇ ♠ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ḋἷвᾄ sahelearamesh26 بازدید : 830 تاريخ : يکشنبه 1 تير 1393 ساعت: 2:37